خلاصه :

دانلود کتاب داستان چشمان سگ دارش دختری از فرآورده درد , پسری از متاع کینه…زندگی شان جوری بهم گره خورد که چه بسا تقدیر نیز حریفشان نشد… داستانی پراز فرازو نشیب , علاقه , عناد , کیفر و خشم . . عشق و علاقه , عشق و علاقه است . خیر اختیاریست و خیر ناخواسته . خیر میشود بر راز اختیار کسی را گزینش کرد و شیدا شد .

کتاب داستان های دیگر ما :
دانلود کتاب داستان علاقه به چه ارزش
دانلود کتاب داستان تقدیر فرشته ها
دانلود کتاب داستان قهوه ای برجسته

خیر میشود از رمز تحمیل کسی را تعیین کرد و شیفته شد . کتاب داستان چشمان سگ دارش

علاقه , علاقه است .

خیر استارت داراست و خیر پایان .

خیر میشود زمان استارت آن را در تقویمی مشخص و معلوم کرد .

خیر میشود زمان پایان آن را در تقویمی نوشت…

و عشق و علاقه هچیگاه :

برای افسانه ها نیست .

برای ماجرا ها نیست .

برای بشر های بزرگ نیست . کتاب داستان چشمان سگ دارش

گهگاه در چکیده , در خلوتی , در نگاهی , در صدایی , قلبی میلرزد برای قلبی دیگر و شروع می شود

آخر و عاقبت عاشقانه ای که خیر می‌دانند از کجا آغاز شد و خیر

می دانند تا کجاها ادامه دارد… . .

*فصل اول*

به دیوار توکل اعطا کرد , چشمانش رابست , سُرخوردواُفتاد , تمام نیرویش کم شده بود ,

یقین نداشت…فکرش راهم نمی‌کرد چنین روزی را ببیند , پشت آن میله

ها ی سردو یخی , مَردی صرفا , تکیده و خسته , کمرش خم شده زیرِ بارِ گناهِ نکرده…

چشمان مشکیِ نافِذش لاف نمیگوید , بی رمق ترازآن است که بخواهد گمراهش کند…

صدایش بارها و بارها در گوشش اِکو میشود«دروغه , تُهمَته…من این

کارو نکردم»…
کتاب داستان چشمان سگ دارش

به حقیقت لاف است؟؟تُهمَت است؟!

…اخ… خداکند که باشد!خداکند که تُهمَت باشد که چنانچه نباشد…که در‌حالتی که راست باشد!

بیچاره میشود فقط هر که از وی باقیمانده , صرفا یادگارش , یادگارِ روزهای تلخ وشیرینش… .

_ «خانُم…خانم!!؟چرا اینجا نشستین؟!

داره بارون میزنه , بلند شین , زمین خیسه . »

چشمانش را آهسته و بی طاقت گشوده کرد , نگاهی به اسمان سردو سیاه انداخت

, در سمت صدا رجوع , سربازی بلند قدو لاغر اندام را دید…دستش را به دیوار

گرفت به رنج ازجاپرید و ایستاد مانتوی بلندِمشکی رنگش که حال خاکی و مقداری تر شده بود

را تکاند , کوله اش را روی دوشش انداخت فارغ از دقت کتاب داستان چشمان سگ دارش

به سرباز به رویه اُفتاد , , کجایش را نمیدانست , تنها می‌رفت تا به دور شود , از این محدوده ی عینِ دوزخ و جهنم به دور

شود!تا صد کیلومتریِ این ناحیه بوی نا میداد ,

بوی یأس , بوی شقاوت بد جوری به مشام میرسید…

چرا نگاه نگران و پُراز تشویشش را نمیتوانست فراموش کند؟! محال بود آن چشمها لاف بگوید ,

یک قدمت , روزش را با دیدن آن دوگوی سیاه رنگ صبح

کرده بود…چطور اثبات کند؟! مگر کاری از دستش برمی آمد؟ نه…او صرفا دختری فقط بود ,

دختری بیست و سه ساله , دختری آهسته و کناره گیر , احتمالا نیز کتاب داستان چشمان سگ دارش


https://download-roman-book.persianblog.ir/DvBA4gkjEgTpLerrQZ1B-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88%DA%AF%D8%B1-%D8%A7%D8%A8%D9%84%D9%87